سلام امام زمانم
فلسفه ی تنهایی را؛هرچقد هم که خوب ببافند؛
بازهم بی قواره برتن ادم زار می زند!
بی تو؛همه تنهاییم…
یا صاحب الزمان
فلسفه ی تنهایی را؛هرچقد هم که خوب ببافند؛
بازهم بی قواره برتن ادم زار می زند!
بی تو؛همه تنهاییم…
یا صاحب الزمان
﷽
گوشه چادرش که خاکی شده بود
گیر کرده بود به سیمخاردارهای حاشیه راه
هر چه تلاش کرد دید نزدیک است چادر پاره شود
یکی از جوانهای خادم راهیان نور داشت رد میشد
گفت خانوم اجازه هست کمک کنم؟
دختر دید انگار خدا یکی را رسانده
جوان بسیجی که سر و صورتش پر بود از گرد و غبار فکه
خم شد تا ارام چادر را جدا کند
دختر دید روی کفش هایش قطره اشکی چکیده است.
دید از بین گونههای پسر رد اشکی راه باز کرده
با تعجب فکر کرد به خاطر گرد و خاک است که از چشم آن جوان اشک میآید و با لبخند گفت:
ببخشید چیزی شده؟ گرد و غبار اذیتتون کرده؟
چادر جدا شد از بین سیم خاردارها و پسر حالا پا شده بود و ایستاده بود و آرام قصد رفتن داشت.
پسر گفت؛ نه خانوم؛ از بچگی به چادر خاکی حساس بودم و با دیدنش چشمام بهونه میگیره، ببخشید.
یا حق گفت و رفت و حالا دختر بود که بین سیمخاردارها مانده بود.
مانده بود که این چه امانت سنگینی است که بر دوش میکشد و چقدر بعضیها را یاد کوچه و مادر میاندازد.
امام محمدباقر علیه السلام فرمودند:
كَانَ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ عَابِدٌ يُقَالُ لَهُ جُرَيْحٌ وَ كَانَ يَتَعَبَّدُ فِي صَوْمَعَةٍ …
عابدى در بنى اسرائيل بود به نام جُرَیح و در عبادتگاهی عبادت ميكرد.
مادرش نزد او آمد، در حالیکه داشت نماز میخواند؛ او را صدا زد ولی پاسخ نداد.
مادر برگشت و دو مرتبه آمد و او را صدا زد؛ ولی بار هم آن عابد جواب مادرش را نداد.
مادر برگشت و بار سوم آمد، ولی باز هم آن عابد پاسخ مادرش را نداد.
آن مادر برگشت و ميگفت: از خدای بنی اسراییل میخواهم که تو را خوار و ذلیل کند.
فرداى آن روز فاحشه اى آمد و کنار عبادتگاه او نشست و درد زائيدنش گرفت؛ و مدعى شد كه فرزندش از جُرَیح است.
در بنى اسرائيل شایع شد كسى كه مردم را به خاطر زنا سرزنش ميكرد، خودش زنا كرده است.
پادشاه دستور داد آن عابد را به صلیب بکشند.
مادرش نزد او آمد، در حالیکه به صورت خودش، لطمه (سیلی) میزد.
عابد به مادرش گفت: خاموش باش که اين اثر نفرين تو است.
چون مردم اين سخن او را شنيدند، گفتند: الان ما باید چه کنیم؟
گفت بچه را بياوريد.
بچه را آوردند.
عابد، بچه را گرفت و گفت: پدرت كيست؟
آن نوزاد پاسخ داد: فلان چوپان.
پس خدا تهمتی را که به عابد زده بودند، رد کرد؛ و جُرَیح سوگند خورد كه از مادرش جدا نشود و همواره در خدمت او باشد.
بحارالانوار جلد 71 صفحه 75