یا زهراسلام الله علیها

  • خانه 

داستان کوتاه پسری که دختری را کشت

31 فروردین 1396 توسط طيبه عليوردي لو

﷽

گوشه چادرش که خاکی شده بود 

گیر کرده بود به سیم‌خاردارهای حاشیه راه

هر چه تلاش کرد دید نزدیک است چادر پاره شود

یکی از جوان‌های خادم راهیان نور داشت رد می‌شد

گفت خانوم اجازه هست کمک کنم؟

دختر دید انگار خدا یکی را رسانده

جوان بسیجی که سر و صورتش پر بود از گرد و غبار فکه

خم شد تا ارام چادر را جدا کند

دختر دید روی کفش هایش قطره‌ اشکی چکیده است.

دید از بین گونه‌های پسر رد اشکی راه باز کرده

با تعجب فکر کرد به خاطر گرد و خاک است که از چشم آن جوان اشک می‌آید و با لبخند گفت:

ببخشید چیزی شده؟ گرد و غبار اذیتتون کرده؟

چادر جدا شد از بین سیم خاردارها و پسر حالا پا شده بود و ایستاده بود و آرام قصد رفتن داشت.

پسر گفت؛ نه خانوم؛ از بچگی به چادر خاکی حساس بودم و با دیدنش چشمام بهونه میگیره، ببخشید.

یا حق گفت و رفت و حالا دختر بود که بین سیم‌خاردارها مانده بود.

مانده بود که این چه امانت سنگینی است که بر دوش می‌کشد و چقدر بعضی‌ها را یاد کوچه و مادر می‌اندازد.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

یا زهراسلام الله علیها

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • شهادت ها

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس